
فضایِ آشپزخونه بویِ وانیل و کره ی ذوب شده میداد ... با پیشبندِ صورتیِ لکهدار از آرد ، با دقتِ یه قنادِ حرفهای ، آخرین لایه ی خامه ی سفید رو روی کیک سه طبقهای پخش کردم ... توت فرنگیهای قرمز و درخشانو با الگویی منظم روی سطح کیک چیدم و با قطعههای شکلات تزیین کردم ... فرنگیس جون وقت ویزیت دکتر داشت برای همین تصمیم گرفتم برای عصرونه کیک درست کنم ( داداش عاشقِ کیک هام بود ) موبایلمو روی سه پایه گذاشتم و دوربینو برای ثبتِ این شاهکار آماده کردم ... قبل از لمس صفحه و گرفتنِ عکس ؛ صدایی از پشت سرم شنیدم ، کیاشا با چهره ی شیطنت آمیزش نزدیک شد و گفت : وایساااا شاینا ، سوپرایز دارم برات !!! برگشتم نگاش کردم ، کیاشا یه چنگالِ نقرهای از کِشو بیرون کشید ، با حرکتی غافلگیر کننده مثل وحشیایِ قرونِ وُسطی به کیکِ بی زبونم حمله کرد ... چنگالو به قلبِ کیک فرو بُرد و با چرخشی نمایشی ، لایههای اسفنجی و خامه رو بیرون ریخت ... توت فرنگیها هم مثل توپهای کوچولو به اطراف پرت شدن ( در یک کلام ، کیکم منفجر شد )

با صورتی که از عصبانیت سرخ شده بود و مشتهای گره شده جیغ زدم : کیاشااااا !!! سه ساعت طول کشید درستش کردم ، مگه مرض داری روانی ؟ کیاشا با خندههای بلند و دستایی که خامهای شده بود چنگالو انداخت روی میز و گفت : حالا چرا عصبانی میشی پاستیل کوچولو ( خامه ی روی دستشو زبون زد ) اوممم چه خوشمزه ست ... تحملم تموم شد ، دستمو داخل کاسه ی خامهای باقی مونده فرو بردم و یه مشت پُر از خامه ی سرد رو محکم به صورت کیاشا کوبیدم و داد زدم : اینجوری خوشمزهتره ... خامه از روی صورت کیاشا تا چونههاش پخش شد ، اولش مبهوت موند ولی بعدش چشماش از خشم برق زد ، ظرف توت فرنگیها رو از روی اُپن برداشت و با قدرت به سمتم پرتشون کرد و گفت : بگیر اینم از توت فرنگیای قشنگت ...

توتها همه جا پخش شدن ، یکیشم به یقه ی لباسم چسبید و آب قرمزش روی پیشبندم جاری شد ... جیغی کشیدم و مثل بچه گربه به کیاشا حمله کردم ... موهای کیاشا رو با هر دو دست محکم گرفتم و هر دو با هم زمین افتادیم ... کیاشا در حالی که سعی میکرد خودشو از دستم رها کنه با تقلا داد میزد : ولم کن دیوونه ، موهامو کَندی ... در حال کشیدن موهاش با بغض جیغ زدم : این همه زحمت کشیدم خرابش کردی ، دونه دونه موهاتو از ریشه میکَنم ... در همین حین پاهامون به گلدون کوچیک گل کنار آشپزخونه خورد ... گلدون با صدای خشکی شکست و خاکش همه جا پخش شد ... همینطور که درگیر بودیم صدای قدمهای سنگینِ داداش و عرشیا رو شنیدم ... عرشیا با صدای بلندی که دیوارها رو لرزوند داد زد : اینجا چه خبره ؟ جنگ جهانیِ سومه ؟ داداش بازومو با دستای قدرتمندش گرفت و از کیاشا جُدام کرد ...

عرشیا هم کیاشا رو بلندش کرد و گوشه ی دیوار هولش داد ... با لباس سفیدم که آغشته به خامه و توت فرنگی شده بود در حالی که از ناراحتی و عصبانیت می لرزیدم به کیاشا نگاه میکردم ، کیاشا هم با موهای ژولیده و صورت خامهای به دیوار تکیه داد و تند تند نفس میکشید ... داداش با صدای عصبی اما کنترل شده گفت : بازم شروع کردین ؟ (نگاهشو با اخم به کیاشا داد ) تو با این شوخیهای بچگانه ت کِی میخوای بزرگ شی ؟ ( رو به من با جدیت کمتری ) به جای اینکه مثل بچهها کتک کاری کنی چرا با حرف مشکلو حل نکردی ؟ اَشکامو با آستینِ پیشبندم پاک کردم و گفتم : حرف ؟ همیشه همین کارو میکنه داداش ( کم مونده بود باز گریه م بگیره ) این همه زحمت کشیدم همش نابود شد ...

داداش یه دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت : خیله خب هیششش ، گریه نکنیا ... عرشیا دست به کمر و اخمالو گفت : یه بار که یه کتک درست حسابی بخورن دیگه جرات نمیکنن اینجوری مثل سگ و گربه به هم بپرن !!! کیاشا در حال مرتب کردن موهاش کمی سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت : فقط خواستم شوخی کنم ولی دراما کوئین عادت داره شلوغش کنه ... اینو شنیدم حرصی پامو زمین کوبیدم و بلند گفتم : من شلوغش میکنم ؟ خواستم سمتش برم ولی داداش از پشت یقه ی لباسمو گرفت مانع شد و هشداری گفت : بسه با هر دوتونم !!! داداش شایا با قاطعیت ، در حالی که نگاهش بین هر دومون در گردش بود گفت : حالا که هر دوتاتون مقصرید باید با هم جبران کنید ، تا وقتی این آشپزخونه رو تمیز نکنید و با کمک همدیگه یه کیکِ دیگه درست نکنید از آشپزخونه بیرون نمیاید حتی اگه تا نصف شب طول بکشه ...

عرشیا به کف آشپزخونه اشاره کرد و گفت : اول نظافت کنید ، گند زدید به آشپزخونه ، فرنگیس جون قبل از دکتر رفتن اینجا رو دسته ی گل کرده بود ... من و کیاشا نگاهی به همدیگه انداختیم ، صورت خامهای ، توت چسبیده به سر و لباسمون و موهای به هم ریخته مون خندهدار شده بود ولی توی اون شرایط نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ... داداش و عرشیا بعد از اتمام حجت که دیگه دعوا نکنیم از آشپزخونه بیرون رفتن ، من و کیاشا هم مجبور شدیم اول همه جا رو تمیز کردیم و بعد کیک پختیم ... همین کار باعث شد کم کم آرومتر شیم و سر شوخی و آشتی رو باز کنیم ...

بعد از اینکه کیک آماده شد ، چایی ریختیم و با داداش و عرشیا دور هم کیک خوردیم ، من و کیاشا هم تمام مدت به هم چسبیده بودیم می خندیدیم انگار نه انگار سه ساعت قبل به قصدِ کشت همدیگه رو زدیم !!!
# همون روز غروب
بعد از نوشتن تکالیفم خسته از اتاقم اومدم بیرون ، کیاشا رو دیدم بالای پلهها پشت به من وایساده و با گوشیش چت می کنه ... شیطنتم گل کرد یهو به فکر تلافی افتادم ، میخواستم از پشت بترسونمش گوشیش از دستش بیفته ؛ چون خیلی سر گوشیش و وسایل الکترونیکیش حساس بود ... اینجوری دلمم خنک میشد ، کیکم به لطفِ کیاشا پوکید ، حالا باید گوشیش بِپوکه ... اطرافو نگاه کردم کسی نبود ... صدای داداش و عرشیا از توی سالن میومد . پاورچین و یواشکی از پشت بهش نزدیک شدم . دستامو جلو بردم و غافلگیرانه پهلوهاشو گرفتم فشار دادم ... کیاشا که ترسید گوشی از دستش افتاد ، یهو سمتم چرخید اما چون لبه ی پلهها وایساده بود پاش لیز خورد و در کسری از ثانیه تعادلشو از دست داد و قبل از اینکه بتونم بگیرمش پلهها رو پایین افتاد ...

جیغ بلندی از ترس کشیدم و پلهها رو پایین دویدم ... داداش و عرشیا از صدای افتادنِ کیاشا و جیغ کشیدنم بلند شدن و بهت زده نگامون میکردن ... با دیدن خون روی پیشونی کیاشا همون جا کنار پلهها به دیوار تکیه دادم و دستامو روی سینه م محکم فشار دادم ... قلبم جوری از ترس تند تند میزد که حس میکردم الانه از سینه م بزنه بیرون ... چشمام با دیدن خون از وحشت گشاد شده بودن ... کیاشا روی زمین افتاده بود و چهرهاش از درد و گیجی منقبض شده بود ... خون پیشونیش از روی اَبروهاش تا روی چونه ش کشیده شده بود ... داداش و عرشیا به ثانیه نکشیده به خودشون اومدن و با قدمهای سریع خودشون رسوندن ... با لرزشی که توی صِدام بود در حالی که اشکهام جاری شده بودن گفتم : فکر نمیکردم اینطوری بشه ، فقط میخواستم بترسونمش ...

عرشیا با چهرهای که از خشم سرخ شده بود در حالی که زانو میزد تا وضعیتِ کیاشا رو بررسی کنه تشر زد : بسه شاینا ، همیشه با شوخیایِ احمقانه ت مشکل درست میکنی ، این بار اگه اتفاقی براش بیفته من میدونمو تو ... داداش شایا در حالی که عجولانه چند تا دستمال کاغذی رو روی پیشونی کیاشا که خونریزی داشت میزاشت عصبی گفت : ساکت شو عرشیا ، الان وقتش نیست ( نگاهشو با اخم غلیظی به من داد ) چرا خشکت زده ، زنگ بزن اورژانس !!! کیاشا ناله ی آرومی کرد و پلکهاش میلرزید ، اما هوشیاری کامل نداشت ... سعی کردم بهشون نزدیک شم ولی عرشیا با حرکتِ تند منو پس زد و گفت : گمشو اونطرف ، بزار ببینم چه غلطی میکنیم ... با این حرف گوشیشو برداشت و به اورژانس زنگ زد ... کیاشا مدام چشماش بسته میشد ولی داداش با ضربه های آروم به صورتش صداش میزد و اونو بیدار نگه داشته بود تا هوشیارشو از دست نده

چون میترسیدن مبادا گردنش شکسته باشه تکونش نمیدادن ولی سعی داشتن جلوی خونریزی رو بگیرن ... خودمو کنار دیوار کشیدم و زانوهامو با گریه بغل کردم ... دیدنِ خون حالمو بد میکرد و باورم نمیشد یه شوخیِ ساده همچین فاجعهای به بار بیاره . تا رسیدن آمبولانس چند دقیقه ی جهنمی طول کشید ... تِکنسینهای آمبولانس اقدامات اولیه رو انجام دادن ، کیاشا رو با کمک داداش و عرشیا روی برانکارد گذاشتن و سوار آمبولانس کردن ... عرشیا با کیاشا و آمبولانس رفت ، منم با داداش توی ماشین پشت سرشون بودیم ... تمام مدت اشک میریختم و داداش با چشمایی که نگرانی و در عین حال عصبانیتو فریاد میزد دنبال آمبولانس در سکوت رانندگی میکرد ...
# بیمارستان : اتاق انتظار اورژانس
دقایق به سختی میگذشتن ... روی صندلی گوشه ی دیوار نشسته بودم و به زمین خیره نگاه میکردم ...

صدای صحبت های داداش شایا و عرشیا که با پزشک صحبت میکردن زمزمه وار به گوشم میرسید : خوشبختانه ضربه ی مغزی نشده ، توی نقاط دیگه ی بدنش هم شکستگی نداشته فقط کوفتگی توی ناحیه ی دستاشو و پاهاش داره که به مرور بهتر میشه ... ۲۴ ساعت باید بستری بمونه و اگه علائم دیگهای نشون نداد مرخص میشه ، زخم پیشونیش بخیه خورده و خوشبختانه به جمجمه آسیبِ جدی نرسیده ، اما این ۲۴ ساعت خیلی مهمه ... باید هر ۲ ساعت بیدارش کنید تا هوشیاری شو کنترل کنیم ، خیلی شانس آورد که ضربه باعث شکستن جمجمه نشد و گرنه مرگ یا کُما رفتنش حَتمی بود ... با رفتنِ پزشک ، عرشیا عصبانی سمتم اومد و با لحن بدی گفت : همینو میخواستی ؟ آره ؟ حالا فهمیدی نتیجه ی شوخی احمقانت چیه ؟ ( توی خودم جمع شدم ) ممکن بود بمیره شاینا میفهمی ؟ کِی میخوای بزرگ شی ؟

اشکام از هم سبقت میگرفتن ، حتی نمیتونستم از خجالت سرمو بالا بگیرم و جوابی بدم ... نگاههای سنگین و ملامت بارِ داداش شایا رو روی خودم حس میکردم ، همونجوری که سرم پایین بود بلند شدم ، دست داداش شایا رو گرفتم ؛ داداش دستمو پس زد و با لحن خشکی گفت : واقعاً نا امیدم کردی ، اخرش با این کارات یکیو به کشتن میدی ... این حرفش مثل خنجری به قلبم فرو رفت ... بغض سنگینِ لعنتی داشت خفم میکرد و الان تنها چیزی که میتونست آرومم کنه آغوش داداش شایا بود که ازش محروم شده بودم ... ساعتی بعد پزشک بهمون اجازه داد پیش کیاشا باشیم ... وارد اتاق که شدیم کیاشا روی تخت خوابیده بود ، گردنشو بسته بودن و زخم پیشونیش باند پیچی شده بود ... زیر چشماش گود افتاده بود و آهسته پلک میزد ...

داداش نگران و با شتاب جلو رفت سمتش خم شد ، خیلی نرم موهاشو نوازش کرد و پرسید : خوبی داداشی ؟ درد داری ؟ کیاشا به سختی آب دهنشو قورت داد و بریده بریده لب زد : خوبم ... دادا...داداش ...!!! داداش بوسه ی خیلی آرومی روی پیشونی کیاشا زد و گفت : این ۲۴ ساعت بگذره مرخص میشی ، الان فقط استراحت کن . دیدن کیاشا توی اون وضعیت برام دردناک بود ، نفسم به نفسِ قُلم بند بود ... با خجالت و شرمندگی جلوتر رفتم و با صدای گرفته ای گفتم : کیا من ... من ... معذرت میخوام ... عرشیا یهو از پشت سرم بازومو گرفت ، جوری که از درد گوشه ی چشمام جمع شد ، منو سمت خودش چرخوند و داد زد : معذرت میخوای ، همین ؟ اگه میمُرد معذرت خواهیت به چه دردی میخورد ؟ رگ های گردنش از عصبانیت متورم بودن ، با این حرف دستش بالا رفت ، از ترسِ سیلی چشمامو محکم بستم ولی اتفاقی نیفتاد ،

چشمامو آهسته باز کردم داداش دست عرشیا رو گرفته بود ، اونو کشید کنار و با عصبانیت گفت : تمومش کن عرشیا ... عرشیا دست به کمر شد و عصبی گفت : نمیبینی با حماقتش نزدیک بود برادرشو بُکشه ، برای چی پُررو ش میکنی داداش ؟ داداش با پشت دست به تخت سینه ی عرشیا کوبید و گفت : حتماً باید بزنمش که بفهمه کارش چقدر بد بوده ؟ (بدون اینکه نگاهشو از عرشیا بگیره با دست به من اشاره کرد ) اگه اینجوری بهتره بفرما ، یه جوری بزنش که اتاق بغلی بستریش کنن (از ترسم یه قدم عقب رفتم ، عرشیا کلافه دستی توی موهاش کشید ؛ صدای داداش بلند شد ) یالا دیگه چرا وایسادی ؟ عرشیا همونجا روی صندلی نشست و سرشو بین دستاش گرفت . داداش نفسشو با صوت بیرون داد و بعد از مکث کوتاهی سمتم برگشت ... کیاشا به سختی لب زد : داداش من خودم پام سُر خورد ، تقصیر شاینا نبود !!! داداش بی توجه به حرف کیاشا درست جلوم وایساد و با لحن خشکی گفت : وقتی برگردیم خونه تنبیهتو مشخص میکنم ، الانم برات ماشین می گیرم میری خونه ، همون جا میمونی نه تلفن میزنی ، نه بیمارستان میای ، فهمیدی ؟

خواستم حرفی بزنم با صورتِ خیس از اشک سرمو بالا گرفتم ، اما با دیدن قیافه ی جدیِ داداش ؛ ترسیدم نگاهمو به زمین دادم و با بغض گفتم: چشم ... داداش دستمو گرفت منو با خودش بیرون برد ، جلوی بیمارستان می خواست برام ماشین بگیره که سامان و آرمین در حالی که خبر رو شنیده بودن رسیدن ، سامان هم وقتی اوضاع روحیِ من و عصبانیت بی سابقه ی داداشو دید ؛ اصرار کرد خودش منو به خونه برسونه ... تمام مدتی که کیاشا بستری بود اشکام خشک نشدن ... یه بغض دائمی و لعنتی توی گلوم بود که حتی با اشک ریختن نمیشکست ... میدونستم حماقتِ بزرگی کردم ، هم نزدیک بود برادر دوقلومو به کشتن بدم و هم داداش منو از خودش طرد کرد و این برام غیر قابل تحمل بود . مخصوصاً که اجازه نداشتم بیمارستان برم یا تماس بگیرم و حال کیاشا رو بپرسم ... اگه فرنگیس جون نبود مطمئنم از غصه و نگرانی دِق میکردم ...

فرنگیس جون هم برای اینکه خیالم راحت بشه چند باری به داداش عرشیا زنگ زد تا از وضعیت کیاشا با خبر شیم ...
تا اینکه فردا شب کیاشا رو مرخص کردن ... وقتی آوردنش خونه نمیتونست روی پاهاش درست وایسه و تعادل نداشت ... برای همین عرشیا بغلش کرده بود و اونو به اتاقش برد ... از همون ابتدا که به استقبالشون رفتم جواب سلاممو سرسنگین دادن ، از قیافه های جدیشون فهمیدم قرار نیست خطایِ این بارم به همین راحتی بخشیده بشه . تمام مدتی که داداشام مشغول عوض کردن لباسهای کیاشا و مرتب کردن داروهاش و وسایلهاش بودن ، من بیرون از اتاقش پشت دیوار منتظر وایساده بودم تا اجازه بدن کیاشا رو ببینم ... بعد از چند دقیقه در باز شد و عرشیا با اخمِ ریزی اشاره کرد : بیا تو ...!!! با احتیاط از کنارش گذشتم و وارد اتاق شدم . داداش به کنسول تکیه داده بود ، میخواستم سمت کیاشا برم ولی داداش با لحن خشک و محکمی گفت : وایسا سرجات ... خشکم زد و با سر پایین سمت داداش چرخیدم ...

داداش بعد از مکث کوتاهی تکیه شو از کنسول گرفت و دست به سینه گفت : فکر کنم لازم نباشه توضیحاتو بشنوم ، چون هیچ توجیهی برای شوخیِ دیروزت وجود نداره ( قاطع تر ) از حالا تا زمانی که حالِ کیاشا کاملاً خوب نشه ، جز در مواردِ ضروری هیچ صحبتی باهات ندارم ، از این لحظه مسئولیتِ پرستاری و نگهداری از کیاشا به عهده ی خودته ( با لبی آویزون به داداش نگاه کردم ) در کنارش باید درس هم بخونی و توی درسهای عقب افتاده ی کیاشا کمکش کنی . مسئولیت داروهاش ، پانسمانِ زخمش و غذا خوردنش به عهده ی خودته ... دکتر براش دو هفته استراحتِ مُطلق نوشته ، پس توی این دو هفته هیچ سهل انگاری نمیخوام فهمیدی ؟ بغضِ سنگینی گلومو فشار میداد به هر سختی بود گفتم : چشم داداش ... کیاشا انگار دلش سوخته بود چون میخواست حرفی بزنه ولی داداش با نگاهی جدی ساکتش کرد . داروهای کیاشا رو نشونم داد و همه چیز رو دقیق توضیح داد .

#راوی
شایا و عرشیا از اتاق بیرون رفتن، همونجا پشتِ در عرشیا دستی روی شونه ی شایا گذاشت و گفت : داداش میدونم از دستش عصبانی هستی ولی ... ولی شما که میدونی شاینا از خون می ترسه ، چطوری پانسمانش کنه ؟ شایا مُصمم از تصمیمش با صدای گرفته ای گفت : فکر میکنی برای من راحته ؟ اونجوری که توی اتاق با بغض نگام میکرد قلبم داشت سوراخ میشد ؛ میدونی چجوری خودمو نگه داشتم بغلش نکنم ؟ ( نفسشو با صوت بیرون داد ، عرشیا مستاصل دستی پشت گردنش کشید ) میدونم دارم سخت میگیرم ولی میخوام یاد بگیره گاهی یه خطایِ کوچیک میتونه فاجعه به بار بیاره و تاوانِ بزرگی داشته باشه ( با تاکیدِ بیشتر ) یادت باشه هر زمان در مورد کیاشا ازت کمک خواست انجامش نمیدی ...!!!

عرشیا سری به نشونه ی موافقت تکون داد و گفت : هرچی شما بگی داداش ، من دخالتی نمیکنم .
#شاینا
وقتی داداشام بیرون رفتن لبه ی تخت نشستم ... با چشمای اشکی به کیاشا نگاه کردم ، آروم دستمو روی گونه ش نگه داشتم و گفتم : ببخشید کیا ... به خاطر من اینطوری شدی ، من ...!!! کیاشا اجازه نداد حرفمو تموم کنم ، دستمو از روی صورتش برداشت توی دستش نگه داشت و با اخمی ساختگی گفت : بسه دیگه لوس نشو بچه ، عمداً نبود که ؛ وقتی داداش آرومتر شد باهاش حرف میزنم ... سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم : نه کیا ، این تنبیه حقمه ، نمیخوام داداشو از خودم ناامیدتر کنم . خودم این بلا رو سرت آوردم ، خودمم ازت مراقبت میکنم . کیاشا لبخندی کمرنگ زد و بعد از اینکه کمی حرف زدیم ، چشمایِ سنگینشو آروم بست ...

منم سریع به اتاقم رفتم کتابهایی که لازم داشتم برداشتم و بعضی وسایلمو به اتاق کیاشا منتقل کردم چون قرار بود مدت زیادی اونجا باشم ... یه مبل راحتی هم کنار تختش کشیدم تا بتونم اونجا بشینم و مراقبش باشم ... داداش یه جدول نوشته بود روی دیوار چسبونده بود که نوبت تعویضِ پانسمان و داروها رو مشخص کرده بود . اولش فکر میکردم کارِ راحتی باشه ولی اشتباه میکردم !!!
#ساعت ۲ صبح
با صدای ناله ی آرومِ کیاشا از چُرتِ کوتاهم بیدار شدم ، سریع از جا پریدم و دستمال خنکی که روی پیشونیِ کیاشا گذاشته بودم عوض کردم ... دستام میلرزیدن و میترسیدم تبش بالاتر بره ... آهسته دستمو روی گونه ی داغِ کیاشا گذاشتم و پرسیدم : درد داری ؟ مُسکن میخوای ؟

کیاشا با چشمای نیمه باز و صدای ضعیفی گفت : نه ... فقط آب !!! بطری آب رو با احتیاط به لبهاش نزدیک کردم اما دستام لرزید و آب روی بالشت ریخت ... دستپاچه دستمال برداشتم و در حال پاک کردن آبِ ریخته شده گفتم : ببخشید دستم لرزید ... کیاشا انگشتشو آروم پشت دستم کشید ( این یه رمزِ قدیمی بینمون بود ... زمانی که هر کدوم از ما استرس داشت این حرکت آروممون میکرد ) و گفت : من خوبم ، پس آروم باش . نفسی گرفتم و این بار با احتیاطِ بیشتری بطری رو به لبهاش نزدیک کردم و کمی آب خورد ... تا ساعت ۳ و نیمِ صبح این پروسه ادامه داشت و تب کیاشا بالاتر رفت ... همینطور بیهدف توی اتاق قدم میزدم و با تکون دادنِ دماسنج با خودم زمزمه میکردم : خدایا اگه خوب بشه دیگه هیچ وقت از این شوخیا نمیکنم ، قسم میخورم ... با دماسنج تبشو چک کردم خیلی بالا بود ... دیگه نتونستم طاقت بیارم ، از اتاق دویدم بیرون و بدون در زدن وارد اتاقِ داداش شدم ...

داداش در حال پهن کردن سجاده ش بود که پریشون و آشفته گفتم : داداش تو رو خدا بیا کیاشا خیلی تب داره ، هر کاری میکنم پایین نمیاد . داداش بدون اینکه نگام کنه گفت : خودت باید انجامش بدی ، یادت رفته ؟ با این حرف تکبیر گفت و نمازشو با خونسردی شروع کرد ... میدونستم اصرار بیفایده ست برای همین برگشتم اتاقِ کیاشا . تقریباً دیگه داشت هذیون میگفت ... لبهاش کبود شده بود ، سریع گوشیمو برداشتم و راههای پایین آوردن تب رو سِرچ کردم ... چند موردی پیدا کردم ، زود به آشپزخونه رفتم یه پارچ آب یخ آوردم و حولههای خنک رو دور مچ پاهای کیاشا پیچیدم ... دستمال خیس رو روی گردن و دستهای کیاشا میکشیدم ... بدنش به خاطر سقوط از پله ها پر از کبودی بود ... صدای نالههای کیاشا که معلوم نبود از تبِ بالاست یا درد ؛ مثل خنجری به قلبم فرو میرفت ...

چند دقیقهای به این کار ادامه دادم تا اینکه کیاشا وحشت زده از خواب پرید نیم خیز نشست ، با چشمای ترسیده و پیشونیِ عرق کرده گفت : نرو ... نذار بیفتم ( معلوم بود کابوسِ افتادن از پلهها رو دیده ) سریع بغلش کردم ، با احتیاط بدون لمسِ زخمش نوازشش کردم و گفتم : من اینجام ، نمیذارم بیفتی آروم باش داداشی ... دیگه نمیذارم هیچ اتفاق بدی برات بیفته ، قول میدم ... کم کم کیاشا آرومتر شد و کمکش کردم دراز بکشه ... انگار توی توهُماتِ خودش بود چون دوباره چشماشو بست
#راوی : ساعت ۵ صبح
کیاشا آروم خوابیده بود ، شاینا هم در حالی که از خستگی سرش روی دسته مبل بود خوابش برده بود ... نفسهای هر دوشون منظم و آروم بود . درِ اتاق باز شد شایا بی سر و صدا وارد اتاق شد ... از لحظهای که فهمید کیاشا تب داره نتونسته بود بخوابه ولی بدون مُداخله ، اجازه داد شاینا وضعیتو کنترل کنه ... نگاهش روی شاینا که از خستگی بیهوش شده بود افتاد ...

براش آسون نبود اینجوری بهش سخت بگیره ولی لازم بود ... جلو رفت دستشو روی پیشونیِ کیاشا گذاشت ، دمای بدنش نرمال بود ... نفسی از سرِ آسودگی کشید ... سمت شاینا برگشت ، یه پتوی نازک برداشت روی شاینا گذاشت ... قبل از رفتن مکثی کرد ، دستشو روی سر شاینا نگه داشت ... براش سخت بود احساساتِ پدرانه شو نسبت به شاینا مخفی نگه داره ولی نمیخواست این دفعه آسون بگیره . بعد از نوازشِ مختصری ، بدون اینکه سر و صدا کنه از اتاق بیرون رفت تا ساعتی بخوابه ...
#صبح زود : شاینا
از شب تا زمانی که نورِ آفتاب وارد اتاق شد همش خواب و بیدار بودم ... طولانی ترین و بدترین شبِ زندگیم ... روی مبل نشسته بودم و سرمو لبه ی تخت گذاشته بودم ... با دستم مچ دست کیاشا رو محکم نگه داشته بودم تا مبادا دوباره توی خواب کابوس ببینه و بترسه . پتوی نازکی روی شونههام کشیده شده بود ، حدسش سخت نبود کارِ داداشه ...

نیمه خواب بودم که کیاشا پلک زد و آهسته انگشتامو لمس کرد ... همونجوری گیج و خواب آلود زمزمه کردم : حتی اگه تو منو ببخشی ، من به خاطر حالِ اَلانت نمیتونم خودمو ببخشم ... کیاشا دوباره چشماشو بست و با لحن شوخی گفت : فیلم هندیش نکن بچه ، من بخشیدم پس خودتو عذاب نده . لبخند محوی روی لبم نقش بست و کمی خوابم عمیقتر شد ... فردا صبح مستقیم به مدرسه رفتم اما تمام مدت حواسم پیش کیاشا بود ، از طرفی سرسنگین بودن عرشیا و داداش ذهنمو به هم ریخته بود ... وقتی از مدرسه برگشتم ، بعد از ناهار به اتاق کیاشا رفتم و تا شب ازش پرستاری کردم توی همون حالت وقتایی که خواب بود ، درسامو میخوندم ...
# همون شب
بوی تندِ بتادین و الکل فضای اتاقو پر کرده بود . زخمِ سر کیاشا هنوز تازه بود ... روی بانداژِ سفید لکههای زردِ چرک و قهوهای خون خشک شده نقش بسته بود ... کنار تخت وایساده بودم ، دستکشهای لاتِکس دستم بود اما انگشتام میلرزیدن ... داداش شایا با جدیت پشت سرم وایساده بود و ساعتشو چک میکرد . کیاشا به تاجِ تخت تکیه داده بود و توی نگاهش درد توام با نگرانی موج میزد ... داداش با تحکم از پشت سرم گفت : چرا شروع نمیکنی ؟ نباید دستکشا آلوده بشن ...

با نفسهای کوتاه به بانداژ خیره شدم و گفتم : میشه ... میشه داداش عرشیا این کارو بکنه ؟ ( با چشمایی پر از خواهش به داداش نگاه کردم ) من میترسم . داداش با خونسردی و جدیت گفت : نه ... خودت خراب کردی ، خودت درستش میکنی ، حالا شروع کن ... آهسته بانداژ رو باز کردم دستمال چسبیده به زخم ، با هر حرکتِ کوچیک کیاشا رو به لرزه مینداخت ... وقتی لایه ی آخر رو برداشتم زخمِ عمیقِ بخیه خورده به چشمم خورد ... خطوط سیاه رنگِ بخیه ، مثل عنکبوتی زشت روی پوستِ رنگ پریده ی کیاشا خودنمایی میکردن ...

نمیتونستم نگاه کنم ... صورتمو برگردوندم و چشمامو به هم فشار دادم ، حالت تهوع گرفته بودم ... کیاشا برای اینکه ترسمو از بین ببره با لبخندِ ضعیفی گفت : بدتر از اون چیزیه که فکر میکنی ؟ اشک توی چشمام حلقه زد و با لبی آویزون گفتم : بسه کیا ... نگو اینجوری ... داداش شایا بطری بتادین رو توی دستم گذاشت ، دستمال رو به محلول آغشته کردم اما دستم جوری میلرزید که بتادین بیشتر روی ملافه میریخت تا زخم ... کیاشا از درد و سوزش دندوناشو به هم فشار میداد تا فریاد نکشه ، میدونم میخواست بیشتر از این اذیت نشم ... بتادین رو روی زخم گذاشتم ولی فشارِ دستم کمی زیاد بود چون کیاشا یهو از درد داد زد ... از ترسم عقب پریدم ، دستمال آغشته به خون و بتادین زمین افتاد ... به دیوار تکیه دادم ، رنگم پریده بود و عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود ... داداش شایا با اِقتدار اما چشمایی که حس میکردم خیس شدن گفت : برش دار ، تمومش کن . کیاشا با صدای دردناکی گفت : داداش بزار برای بعد ، تا یه کم آروم بشه ... لطفاااا ... داداش عصبی داد زد : نه ... همین الان !!! چارهای نداشتم ، زانو زدم دستمال خون آلود و بتادین رو برداشتم ... اشکام جلوی چشمامو تار کرده بود ...

وقتی صاف وایسادم دست داداشو دیدم که مشت شده ، معلوم بود خودشم توی فشاره ولی در ظاهر نشون نمیده . دستمال کثیفو روی میز گذاشتم و یکی دیگه تمیز برداشتم ... لبه ی تخت نشستم ، قبل از اینکه شروع کنم کیاشا دستشو جلو آورد موهامو نوازش کرد و گفت : میدونی چیه ؟ بخیهها رو قشنگ ببین شکل ستارهها شدن ، میتونی بشمریشون ... اینجوری دیگه ترسناک به نظر نمیان . با انگشتهای لرزون دوباره بتادین زدم ولی این بار آهستهتر ... کیاشا نفسهاشو حبس کرده بود ولی این بار صداش در نمیومد ... داداش کنارم وایساده بود ، حس میکردم هر تماسِ دستم با زخمِ کیاشا ، باعث میشه قلبش تیر بکشه و یاد اون روز لعنتی بیفته ... وقتی بانداژ جدید رو بستم در حالی که انرژیم تحلیل رفته بود روی زمین نشستم و به لکههای خونِ خشک شده روی دستکشهام خیره شدم ... کیاشا به خاطر مسکن دوباره گیج و خواب آلود شد ... داداش بطریها و دستمالهای خونی رو جمع کرد اما قبل از رفتن دستشو روی شونه م گذاشت و با صدای گرفتهای گفت : فردا دوباره تکرار میشه ، سعی کن دفعه ی بعد بدون لرز و ترس انجامش بدی . جوابی ندادم ، یه جورایی از دستش ناراحت بودم ...

خوب میدونست چقدر از خون حالم بد میشه ولی کوتاه نیومد ، دلش برام نسوخت ... داداش هیچ وقت توی تمام زندگیم با من اینجوری رفتار نکرده بود . وقتی در بسته شد کیاشا آهسته پچ زد : ستارهها رو شمردم ، ۷ تا بودن ( منظورش بخیه ها بود ) با چکیدن اشکی از گوشه ی چشمم بی رمق نگاش کردم و با لبخند تلخی گفتم : ۸ تا ، یادت رفته اونی رو که توی قلبمه بشمری ... کیاشا دلسوزانه نگام کرد ، دستشو سمتم گرفت و گفت : بیا اینجا ببینم ... دستشو گرفتم و بلند شدم ، منو سمت خودش کشید و کنار خودش خوابوند ... دستاشو دورم حلقه کرد و با بوسیدن موهام گفت : خودت خوب میدونی داداش از همهمون بیشتر دوستت داره ، این روزا هم میگذره ، مطمئنم میبخشه ... بغضم ترکید و با فشار دادن صورتم به سینه ی کیاشا سعی داشتم صدای گریههامو خفه کنم ...

روزها همینطور گذشت ، بدون اینکه خواب و استراحت کافی داشته باشم از کیاشا پرستاری میکردم ... در کنارش درسهای عقب افتادهاش رو یادش میدادم ... توی این ۱۰ روز لاغرتر شده بودم ، اما خوشبختانه حال کیاشا رو به بهبودی بود ... سرسنگین بودن داداش بیشترین چیزی بود که آزارم میداد ، داداش عرشیا هم از این وضعیت ناراضی بود ولی طبق خواسته ی داداش برخورد میکرد ... احساس خلا و پوچیِ عجیبی داشتم ، چون از طرفی دلم برای خودم میسوخت ، و از طرفی خودمو لایقِ بخشیده شدن نمیدیدم ... برای همین هیچ تلاشی نمیکردم با داداش حرف بزنم تا منو ببخشه ... تا اینکه این شب بیداریها و خستگیها باعث شد شبِ یازدهم از ضعف تب کنم ...

روی مبل کنار تختِ کیاشا خوابم برده بود و تمام تنم یکپارچه از تب میلرزید ... با صدای داداش شایا برای چند ثانیه چشم باز کردم ، داداش بعد از مدتها با چشمای نگران نگام میکرد ، دستش روی پیشونیم بود و گفت : تو چرا انقدر تب داری ؟ نگاهشو به کیاشا داد : از کِی اینجوری شده ؟ کیاشا هم با نگرانی گفت : همین چند دقیقه قبل چشم باز کردم فهمیدم تب کرده شما رو صدا زدم ... قبل از اینکه بفهمم چه خبره ، داداش یه دستشو پشت کمرم و یه دستشو پشت زانوهام گذاشت و راحت بلندم کرد ... همونجور که سرم روی سینهاش بود دوباره چشمام بسته شدن ...

این دفعه وقتی چشم باز کردم که سرمای شدیدی روی پیشونیم حس کردم ... داداش عرشیا روی تخت کنارم نشسته بود و دستمال خیس رو از روی پیشونیم برداشت ... چشمای بازمو که دید نفس راحتی کشید ، خم شد پیشونیمو بوسید و گفت : خدا رو شکر ( موهامو نوازش کرد ) هر کاری کردیم تبت پایین نمی اومد ... دکتر فخر همین نیم ساعت قبل ، بعد از معاینه ت رفت ... عجیب بود چون هیچی حس نکرده بودم . با این حرف سِرُم تموم شده رو از دستم جدا کرد که با سوزش دستم یه آخِ ریز گفتم و گوشه ی چشمام جمع شد ... همون موقع در باز شد و داداش شایا با بشقابِ سوپِ داغ که دستش بود وارد اتاق شد . با صدای گرفته اما مقتدر گفت : تا گرمه باید بخوری ، سه روزه درست حسابی غذا نخوردی . سرمو برگردوندم و ناراحت گفتم : برید پیش کیاشا ، خودم خوب میشم ...

عرشیا بازوهامو گرفت کمکم کرد به تاجِ تخت تکیه بدم و گفت : کیاشا خوبه ، الان نوبت توئه ... با بغض و بدنی سنگین گفتم : ولم کنید ، من لیاقتشو ندارم ... حتی بمیرمم مهم نیست ... اینجوری از دستم راحت میشید ( دست خودم نبود به خاطر تب بالا نمفهمیدم چی میگم) داداش شایا با چهرهای درهم ، بشقاب سوپ رو محکم روی میز کوبید و گفت : بسه دیگه شاینا ، میخوای زبونم لال تلف شی ؟ بمیرم دیگه چه صیغهایه ؟ از صدای بلندش شونههام لرزید و بازوی عرشیا رو که کنارم نشسته بود گرفتم ... عرشیا یه دستشو حمایتگرانه روی کمرم نگه داشت و کنار گوشم زمزمه کرد : هیششش ... خیله خب چیزی نیست ، نترس ... جالب اینجاست که حتی توی این شرایط از خودشون به خودشون پناه میبردم ...

همون لحظه در باز شد کیاشا در حالی که دستشو به دیوار تکیه داده بود و هنوز ضعیف به نظر میرسید آروم جلو اومد ... داداش سریع بازوشو گرفت و ملامت بار گفت : اینجا چه کار میکنی پسر ؟ چرا بلند شدی ؟ کمک کرد کیاشا کنارم بشینه و به تاج تخت تکیه بده ... کیاشا دستشو روی پیشونیِ داغم گذاشت و گفت : هنوز که تب داری ... چشمامو بستم و با تکیه دادن سرم روی شونهاش ، اشکم بی صدا روی تیشرتش چکید ... عرشیا دارو رو توی لیوان آب حل کرد و داداش شایا این بار مهربونتر سرمو نگه داشت تا لیوانو سر بکشم ... به خاطر تب مثل بچههای لجباز شده بودم ، میخواستم مقاومت کنم اما نمی تونستم ... داداش شایا بشقابو روی پاش گذاشت ، در حالی که قاشق سوپ رو به لبهام نزدیک میکرد گفت : یکم بخور برات خوبه ... سوپِ گرم باعث شد کمی راه گلوم باز بشه اما بعد از چند قاشق همه رو بالا آوردم و دوباره تبم بالا رفت ... بی حال دراز کشیده بودم و زیر پتو میلرزیدم ... دوباره پاشویه و کمپرس سرد گذاشتن ولی بیفایده بود ... تبم ۴۰ درجه رو رد کرده بود و بریده بریده نفس میکشیدم ... داداش شایا وقتی دید فایدهای نداره از کیسه داروها سرنگ رو بیرون آورد و با اخم ریزی مشغول آماده کردن آمپول شد ...

داداش عرشیا دست به کمر و کلافه به این وضعیت نگاه میکرد و کیاشا هنوزم کنارم بود ... با دیدن سرنگ چشمام بازتر شدن و گفتم : نه نمیخوام ... داداش سرنگ به دست جلوی تخت وایساد و گفت : نمیشه ... تشنج میکنی ، لیدوکائین قاطیش کردم درد نمیگیره ، زود تموم میشه ... خودمو بیشتر به کیاشا چسبوندم و با بغض گفتم : نمیخوام ، اصلاً اگه بمیرم چه فرقی داره ؟ شما که دیگه دوسم نداری ، دیگه منو نمیخوای مثل مامان و بابا ... حرفم تموم نشده بود که داداش با مشت به دیوار کوبید و فریاد زد : بسه شاینا ... از ترس پهلو به پهلو شدم خودمو تو بغل کیاشا جمع کردم ... یهو همه جا سکوت شد . فقط صدای هقهقهای من و نفس های عصبی داداش به گوش میرسید ...

داداش شایا در حالی که چشماش خیس شده بود سریع سرشو برگردوند تا کسی متوجه نشه ، اما این از نگاهِ عرشیا مخفی نموند ، برای همین جلو رفت سعی کرد سرنگ رو از دست داداش بگیره و گفت : بزار من بزنم داداش ... اما داداش دستشو عقب کشید و با باز کردن دکمه ی دوم پیرهنش گفت : من قول دادم همیشه مراقبش باشم ، حتی اگه ازم متنفر و عصبانی باشه ، الانم خودم انجامش میدم . با این حرف دستی به چشماش کشید لبه تخت نشست ، هنوز به پهلو خوابیده بودم ، سعی کردم تکون بخورم ولی کیاشا حلقه ی دستاشو دورم محکمتر کرد و کنار گوشم پچ زد : هیششش فقط چند ثانیه ست ، تکون نخور ...

قبل از اینکه واکنشی نشون بدم ، داداش پتو رو کنار زد لباسمو آماده کرد ... از خجالت و همزمان ترس صورتمو به سینه ی کیاشا فشار دادم ... داداش با یه بسم الله تزریق رو انجام داد ، هنوز آخ نگفته بودم تموم شد ... داداش لباسمو مرتب کرد و بلند شد ... کیاشا روی موهامو بوسید و گفت : دیدی درد نداشت . در حالی که سرم روی سینه ی کیاشا بود با هِق هِق خطاب به داداش گفتم : می دونستی از خون میترسم ولی مجبورم کردی کیاشا رو پانسمان کنم ، می دونستی کیاشا تب کرد ترسیده بودم ولی کمکم نکردی ، نذاشتی داداش عرشیا هم کمکم کنه ، میدونم ازم متنفر شدی ... اما منو پیش مامان نفرست ، حتی اگه دیگه دوسم نداری منو اینجا نگه دار ... صدای گریه م بالا رفت ، کیاشا هم برای آروم کردنم محکمتر بغلم کرد ...
#راوی
شایا بیحرکت وایساده بود ، چشماش خیس شدن و باورش نمیشد شاینا فکر کرده که میخوان بفرستنش پیش مادرشون ...

عرشیا بهت زدگیِ شایا و لرزشِ دستاشو که دید سرنگ رو از دستش بیرون کشید روی میز انداخت ، بازوی شایا رو گرفت و اونو از اتاق بیرون برد ... همین که عرشیا در رو بست ، شایا به دیوار تکیه داد سُر خورد و همونجا روی زمین نشست... با دستاش صورتشو پوشوند و زمزمه کرد : ببخش که پدر بدی بودم برات ، ببخش که فکر کردی میخوام وِلت کنم . عرشیا روی زانو نشست ، دستشو روی شونه ی شایا گذاشت و گفت : نکن این کارو با خودت داداش ، الان تب داره ، نمیفهمه چی میگه ... همه میدونیم چقدر دوسش داری ... شایا اجازه داد اشکاش جلوی عرشیا ببارن ، پیشونیشو روی شونه ی عرشیا تکیه داد و با صدای ناراحتی گفت : بد کردم ، زیادی به دختر کوچولوم سخت گرفتم ، روحیه ی حساسشو میشناختم ولی خراب کردم ، این بار همه چیز از دستم در رفت عرشیا ... بد کردم ...!!!

عرشیا دستشو روی کمر شایا نگه داشت ، روی موهاشو بوسید و گفت : درست میشه داداش ، حالش که بهتر شد حرف میزنیم ... سوء تفاهمو درست میکنیم ... شایا چشماشو بست و اشک هاش پیرهن عرشیا رو خیس کرده بودن ... عرشیا کلافه سرشو بالا نگه داشته بود ... دلش نمیخواست اشکایِ مردی رو ببینه که از همه ی زندگی و جوونیش به خاطرشون گذشت ... با این حال مانعش نشد ، اونو برادرانه بین بازوهاش نگه داشت و اجازه داد شایا روی شونه ش خودشو از فشار این چند روز خالی کنه ...

#شاینا
صبح چشم باز کردم تبم پایین اومده بود ، کیاشا کنارم آروم خوابیده بود ... عرشیا روی زمین به دیوار تکیه داده بود و از چهره ی خسته ش معلوم بود تمام شب نخوابیده و الان خوابش عمیق شده بود ... داداش شایا روی صندلی کنار تختم خواب بود و دستمو توی دستش نگه داشته بود ...

تازه یادم افتاد دیشب چه حرفایی بهش زدم ... از خودم خجالت میکشیدم . آهسته دستمو از دست داداش جدا کردم و از روی تخت بلند شدم ... هنوز بدنم ضعف داشت ، دوتا پتوی نازک برداشتم ، یکی روی عرشیا کشیدمو پتوی دوم رو روی شونههای داداش انداختم ... وسایلی که روی میز بود رو توی سینی گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم ... بعد از تبِ دیشب دلم میخواستی دوش بگیرم ... بدون اینکه بقیه رو بیدار کنم صبحانه ی مختصری خوردم و به مدرسه رفتم ... وقتی برگشتم خونه ، داداشم هنوز از سر کار برنگشته بودن ... منم مثل هر روز ناهار خوردم و پیش کیاشا رفتم تا ازش پرستاری کنم ، هنوز سه روز تا استراحت کاملش مونده بود ... آرمین هم مثل هر روز ، به کیاشا سر زد و دو ساعتی رو با کیاشا موند ...

تا شب داداش و عرشیا چند باری به بهانه ی کیاشا به اتاق سر زدن و به منم سفارش میکردن غذا و داروهامو بخورم ... آخر شب بود خوابم نمیاومد ، کیاشا هم خواب و بیدار بود برای همین رفتم توی حیاط تا هوا بخورم ... درسته سرد بود ولی احتیاج داشتم هوای آزاد به ریههام برسه ... این ۱۲ روز ، مثل ۱۲ سال گذشت ... نور مهتاب، تاریکیِ حیات رو شکسته بود ... گوشیمو برداشتم و توی گالری عکس داداشو پیدا کردم ... قطره ی اشکم روی صفحه گوشی افتاد ... چقدر دلم برای بابا گفتناش ، بغل کردناش ، لبخند زدناش تنگ شده بود ... یاد حرف داداش افتادم که هر زمان به دلیلی توی فشار قرار میگرفتم میگفت : آدمای قوی هم گریه میکنن ولی بعدش بلند میشن و دوباره میجنگن ... منم دلم میخواست برای بخشیده شدن بجنگم اما راهشو بلد نبودم ...

از پشت سر صدای قدمهایی به گوشم خورد ، با دیدن داداش شایا و عرشیا خودمو جمع و جور کردم و اشکامو نامحسوس پاک کردم که از نگاه تیزبینِ شون مخفی نموند... داداش عرشیا کنارم و داداش شایا هم درست روبروم نشست ... بعد از سکوت کوتاهی داداش عرشیا گفت : شاینا باید بدونی تو ... سرمو پایین انداختم و با صدای گرفته ای در ادامه ی حرفش گفتم : میدونم ... لیاقتتونو ندارم . داداش نفس عمیقی کشید ، با دستایی که لرزش ملایمی داشتن دستامو گرفت و گفت : نه لیاقت نداری (سرمو بالا گرفتم با بغض نگاش کردم ) لیاقت نداری اون حرفایی که توی اورژانس بهت زدیم بشنوی ( بعد از کمی سبک سنگین کردن ) من ترسیده بودم ، ترسِ اینکه یکیتونو از دست بدم باعث شد نتونم این بار احساساتمو کنترل کنم ... باعث شد جوری رفتار کنم که فکر کنی نمیخوامت ... اشک توی چشمای داداش حلقه زد و باعث شد گریه م بگیره ، با چونه ی لرزون گفتم : یعنی هنوزم دوسم داری ؟ وقتی گفتی ناامیدت کردم همش میترسیدم منو بفرستی پیش مامان ...

داداش دستمو سمت خودش کشیدم بلندم کرد منو روی پاش نشوند و گفت : مگه ممکنه دخترمو از خودم دور کنم ؟ میدونم زیادی سخت گرفتم ، نمیدونستم این تنبیه باعث میشه فکر کنی طردت کردم ، منو ببخش بابایی ... بابایی گفتنش اونم بعد از ۱۲ روز باعث شد صدای گریه م اوج بگیره و سرمو روی سینه ی داداش گذاشتم ... داداش با بوسههای ریز و پیاپی روی موهام سعی داشت آرومم کنه ... کمی گذشت گریههام به هق هق تبدیل شد ، داداش با مهربونی اشکامو پاک کرد و گفت : دیگه همه چی تموم شد قلبِ داداش ، هر کدوم از ما توی این اتفاقات یه اشتباهاتی داشتیم ولی دیگه تموم شد ، کنار همدیگه همه چیزو حل میکنیم ، میدونی چرا ؟ چون یه خانواده ایم ، هر اتفاقی هم بیفته کنار هم می مونیم ... با لب آویزون و چشمایی که به خاطر گریه هنوز پف داشت گفتم : میشه یه قولی بدی ؟ داداش توی چشمام دقیق شد ، پرسید : چه قولی ؟ دستمو روی صورت داداش نگه داشتم و با چونه ی لرزون گفتم : از این به بعد هر اتفاقی افتاد ، هر چقدرم کارم بد بود باهام قهر نکن ؛ هیچوقت منو از خودت محروم نکن بابایی ، وقتی باهام قهری نفس کشیدن برام سخت میشه ، ترجیح میدم بمیرم ولی ...

داداش سریع دستشو روی لبهام گذاشت اجازه نداد حرفمو تموم کنم و گفت : هیششش ، ادامه نده ( دستشو برداشت ، پیشونیمو عمیق بوسید ) قول میدم ، ولی تو هم دختر خوبی باش مجبورم نکن کاری رو انجام بدم که برای خودمم سخته ، فکر کردی قهر کردن باهات برام آسونه ؟ هوووم ؟ عرشیا دستی نوازشگر روی موهام کشید و گفت : درسته بهت سخت گذشت ولی تونستی ثابت کنی دختر شجاعی هستی و از عهده ی این مسئولیت بر اومدی .. به درسات و پرستاری از کیاشا نظم دادی ... شنیدم این چند روز دیگه مثل قبل از دیدنِ خون حالِت بد نمیشه افرین ... لُپام گل انداخت و گوشه ی لَبمو از خجالت گاز گرفتم ...

همون موقع چراغهای ایوون روشن شد ، کیاشا با بانداژ سفیدی که دور سرش پیچیده بود به آرومی از پلهها پایین میومد اما قدمهاش لرزون بود و با لبخند کوچولویی گفت : میشه یه نفر به این بیمارتون کمک کنه بیاد اینجا ؟ آخ چقدر هوا سرده ... قبل از همه از روی پای داداش بلند شدم و دویدم سمتش ، دستشو گرفتم ، دست دومشو دور شونه م تکیه داد و آروم آروم پیش داداش و عرشیا برگشتیم ... کمکش کردم بشینه ، داداش پالتوشو از روی شونه ش برداشت روی شونههای کیاشا انداخت ... چهار نفری کنار هم نشستیم و زیر نور مهتاب یک ساعتی گپ زدیم ... بعد از مدتها بازم صدای خندههامون توی خونه پیچید ... اون روزای سختم گذشت و به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت با شوخیهای احمقانه و بیفکر ، خودم و بقیه رو توی دردسر نندازم .
ساخت کد ویدیو
گاهی اوقات، خنده های بی پروا به اشکهایی تبدیل میشوند که جبران شان سخت است. شوخی، اگر از مرز احترام و ملاحظه بگذرد، نه تنها نشاط نمی آفریند ، بلکه زخمهایی بر جا میگذارد که درمانشان زمان میبرد. تصور کن شوخیای که به ظاهر بی اهمیت است، آسیبی جسمی به همراه دارد، حرفی که ناخواسته قلب کسی را میشکند، یا طعنه ای که اعتماد یک رابطه را خدشه دار میکند. اینجاست که مرز باریک بین شوخی و خطر آشکار میشود. پشیمانی، همیشه پای ثابت شوخی های نسنجیده است. چه بسا لحظه ای که فکر میکنی «فقط یک جوک بود» تبدیل به دردی همیشگی شود؛ درد از دست دادن دوستی، احترام یا حتی امنیت دیگران. هر خنده ای ارزش این هزینه را ندارد. پیش از آن که بخواهی لبخندی بر لبان کسی بنشانی، از خود بپرس: «آیا این شوخی، احترام و احساسات دیگران را زیر پا میگذارد؟» زندگی، بازیِ ظریفی است که در آن همدلی برنده میشود. شوخی های خطرناک نه تنها گنجینه ی روابط را خالی میکنند ، بلکه گاهی پیامدهایی جبران ناپذیر دارند. پس هوشمندانه بخند؛ نه از روی درد دیگران، که از روی شادی مشترک. زیرا خندیدن هنر است، اما هنرمند واقعی کسی است که بداند **چه وقت، با چه کسی و تا کجا** شوخی کند. به یاد داشته باش: بهترین شوخی ها آنهایی هستند که پس از پایان خنده، هیچ زخمی بر جای نمیگذارند.
نویسنده جانا ♡
موضوعات مرتبط: 12_ شوخیِ احمقانه
